بازم شراب جهل کشد سوی خرمی


بی غم مباد دل که بلایی است بی غمی

بوی غرور می وزد از باغ خاطرم


یارب مباد قسمت این باغ خرمی

بیش و کم زمانه خیالی است،می بیار


تا پشت پا زنیم بر این بیشی و کمی

جد من آدمی شد و آگه نبود از آنکه


حیوان شود به سایهٔ فرهنگ آدمی

نامحرمان کوی حقیقت چه راحتند


سودی نبرد جان من آوخ ز محرمی

عمری به راه عزلت و بیگانگی شدم


کآگه نبود خاطرم از لطف همدمی

محنت سراست هستی و خوش گفت آنکه گفت


<<کس را نداده اند برات مسلمی>>